Monday, February 18, 2013

شهادت جناب مهرداد مقصودی در تبریز- ۲۷ بهمن، ۱۳۶۶ - ۱۶ فوریه، ۱۹۸۸


شهادت جناب مهرداد مقصودی در تبریز

۲۷ بهمن، ۱۳۶۶ - ۱۶ فوریه، ۱۹۸۸

جناب مهرداد مقصودی در تاریخ ۲۱ خرداد ۱۳۴۲ در میاندوآب در خانواده بهائی چشم به جهان گشود دستگیری مهرداد در تاریخ ۱۱ دی ماه ۱۳۶۴ در دبیرستان امام خمینی شهرستان ارومیه و توسط چهار پاسدار صورت گرفت در پانزدهم بهمن ماه در بند سیاسی زندان ارومیه ایشان را در حمام سوزاندند مهرداد پس از انتقال به بیمارستان در ارومیه و سپس در تبریز در روز ۲۷ بهمن ماه ۱۳۶۶ به مقام شهادت نائل گردید.








عظمت الله فهندژ- شهدای بهائی ایران


عظمت الله فهندژ- شهدای بهائی ایران

12 principles of Baha'i (تعالیم ۱۲ گانه بهائی)

عظمت الله فهندژ

در چهاردهم دی ماه ۱۳۱۵، در قریه ی سعدی که در آن زمان سیصد خانوار را در خود جای می داد، کودکی پا به عرصه ی وجود گذارد که نام او را عظمت الله گذار
دند. پدر، ضیاءالله و مادر، تابنده نام داشتند. خانواده ای بودند مؤمن به امرالله با سطح زندگی متوسّط و ساده. عظمت الله فهندژ دوران تحصیل ابتدایی را در دبستان بوستان سعدی و متوسّطه را در دبیرستان شاپور شیراز طی نمود. سپس به دبیرستان نظام رفت، دوره ی دانشکده ی افسری را در طهران گذراند و با درجه ی ستوان دومی و اخذ لیسانس ارتشی و نشان لیاقت در شهرهای شیراز، کرمانشاه، اهواز، اصفهان، نفت سفید و زنجان خدمت کرد. آخرین درجه اش سرهنگ دومی و آخرین پستش معاونت هوابرد شیراز بود، تا آنکه در بیست و دوم آذر ماه ۱۳۵۷ شب هنگام آتش کین و حسد عدّه ای از خدا بی خبر شعله ور شد. به منزل پسر عمویش، صفات الله، هجوم بردند و با نهایت بی انصافی خانه و آشیانه اش را کوبیدند. بی احترامی و بی حرمتی به جایی رسید که احتمال می رفت اهل منزل را بیش از حدّ تصّور آزار و اذیّت کنند. وضع غیر عادّی شد، صدای شلیک تیر در فضا طنین انداخت. متأسّفانه تعدادی مقتول و عدّه ای مجروح به جا ماندند. در ساعات اوّلیّه فرمانداری نظامی دخالت کرد. صبح آن روز در حدود ۶۰۰ خانه و آشیانه ی بهائی را به آتش کشیده و چپاول و غارت کردند. پسرعمو کشته شد و معاندین بیکار ننشستند و پس از گذشت چند هفته از واقعه ی آن شب، نقشه ی شوم و اتّهام بی مورد و واهی خانواده های فهندژ بی گناه را طرح کردند و به مسئولین امور شکایت نمودند که عظمت الله طرّاح اصلی واقعه ی سعدیّه ی شیراز است. خانه ی عظمت الله فهندژ در پارک آزادی شیراز بود. در شب واقعه، در منزل او خانمش، برادر و همسر برادرش و دو فرزندانشان حاضر بودند. دیگران نیز گواهی نمودند که در شب واقعه ی آذر ماه او در منزل به سر برده است و به هیچ وجه به سعدیّه نرفته بود. بدبختانه نگذاشتند این بی گناه مظلوم در محکمه ی عدل از خود دفاع کند. عدّه ای افراد مغرض و از خدا بی خبر دروغ گفتند و باعث شدند که او فدا شود. اگر به ظاهر از میان ما رخت بربست، ولی در عالم بالا در ملکوت اعلی حیات جاودانی یافت و روی فهندژها را سپید کرد.
از روز واقعه تا ۲۴/۱/۱۳۵۸ حدود چهار ماه بنا به توصیه ی دوستان، خانه و کاشانه را رها کرد و در طهران با توجّه به انقلاب مترصّد پست ارتشی بود. در اسفند ماه پستی به او داده شد. خانه اش در شیراز مخروبه شده بود. اثاث منزل به غارت رفته بود. از همه مهمتر خانمش متأسّفانه به علّت ناراحتی روحی قبلی و تشدید موارد اخیر مریض شد و در بیمارستان تخت جمشید خیابان بهار در طهران بستری گردید. افرادی مغرض با حکم لازم و مأمور از طرف مسئولین وقت، به طهران رفتند. با آنکه اطّلاع داشت در محّل خدمت ماند. ‌او را به شیراز آوردند، در کاخ جوانان شیراز بازجویی مختصری از او به عمل آوردند و از روز ۲۷/۱/۱۳۵۸ تا ۶/۹/۱۳۵۸ در زندان عادل آباد شیراز محبوسش نمودند. (عظمت الله در سال ۱۳۳۸ با دختر عمویش، میمنت خانم فهندژ، ازدواج کرده بود که حاصل دو اولاد به نام های مهرشاد و فرهاد می باشد. سه برادر و چهار خواهر نیز از او به جای مانده که همگی در ظلّ امر هستند.) در زندان با روحیّه ای بسیار قوی، چهره ای خندان، در نهایت طراوت، زیبایی و صبری سرشار به سر می برد. هفته ای دوبار، روزهای یکشنبه و پنجشنبه، مشتاقانه به زیارتش می رفتم. از دیدار احبّا و دوستان نهایت تشّکر را داشت و اظهار می داشت: « هر آنچه رضای خداوند و مولا است همان می شود. من به خاطر ایمانم به اینجا آمدم و صاحبم از من نگاهداری می کند.» محاکمه اش بدون اطّلاع قبلی و لااقل آمادگی مختصری از جانب او و گواهانش، در تاریخ ۴/۹/۱۳۵۸ انجام شد. در تاریخ ۶/۹/۱۳۵۸ خود خبر اعدام خویشتن را از رادیو شنید، خود را نباخت و با کمال خونسردی مطالبی حاکی از ایمان ابراز نمود. هرگز دستش را از دامان جمال مبارک کوتاه ننمود تا به شهادت رسید.

تلخیص و اقتباس از نوشته ی جناب نوازالله فهندژ.







Saturday, February 16, 2013

بیاد شهید گرانقدر جناب دکتر فرهاد اصدقی/ شمع افروخته



( شمع افروخته )
بیاد شهید گرانقدر جناب دکتر فرهاد اصدقی...


ای ملائک بگشائید درِ معبد عشق،،،
که ز غمخانهء خاک،،،
سوی عرش و افلاک،،،
شایقی آمده است،،،
صادقی آمده است،،،
عاشقی آمده است،،،
درب را بگشائید،،،
که به باغ ملکوت،،،
سَروِ افراخته ای آمده است،،،
سر و جان باخته ای آمده است،،،
خسته و سوخته ای آمده است،،،
خویش نفروخته ای آمده است،،،
زائر چشم به در دوخته ای آمده است،،،
******
درب را بگشائید،،،
بیخود و مدهوش است،،،
ساکت و خاموش است،،،
او سراپا گوش است،،،
پشت در منتظر است،،،
از دیاری دگر است،،،
چشم او سوی در است،،،
فرصتی نیست دگر،،،
می زند حلقه به در،،،
تا که در باز شود،،،
عشق آغاز شود،،،
عرفِ یاری بوید،،،
با تضرع گوید:،،،
مهربانا، پاکا،،،
از توام من و به تو آمده ام،،،
**********
درب را بگشائید،،،
عاشقی صادق و پاک،،،
گشته آزاد ز خاک،،،
پَر زده در افلاک،،،
اشکبار آمده است،،،
خاکسار آمده است،،،
سوی یار آمده است،،،
خسته از بیدار است،،،
سینه اش فریاد است،،،
از قفس آزاد است،،،
یاد او در یاد است،،،
عشق را بنیاد است،،،
عاشقی فرهاد است،،،
**********
درب را بگشائید،،،
که بسی در زده است،،،
از قفس پَر زده است،،،
پشت پا بر سر و همسر زده است،،،
تا به درگاه خدا سر زده است،،،
آمد از وادی حیرت به فراز،،،
روح او در پرواز،،،
هست در راز و نیاز،،،
باز می گوید باز،،،
با خدایش به نماز:،،،
مهربان معبودا،،،
ملکا مقصودا،،،
از توام من و به تو آمده ام،،،
**********
درب را بگشائید،،،
ای ملائک به شما می گویم،،،
بشنوید این سخنم،،،
فارغ از خویشتنم،،،
کوی محبوب مراد و وطنم،،،
جان شد آزاد و فدا گشته تنم،،،
شده گلگون بدنم،،،
غرق خون پیرهنم،،،
عاقبت پیرهنم شد کفنم،،،
*********
ای ملائک بگشائید درش،،،
سوخته بال و پرش،،،
داده او جان و سرش،،،
تا توانید به اعزاز گشائید درش،،،
قلب او از ستمی چاک شده،،،
پیکرش در بغل خاک شده،،،
روح فرهاد بر افلاک شده،،،
خورده جامی ز رحیق مختوم،،،
دل آزادۀ او پاک شده،،،
*********
درب را بگشائید،،،
عاشقی آمده و بی پرواست،،،
دل فرهاد ولی بس شیداست،،،
اُسوه و قدوهء ایثار و صفا ست،،،
عهد نشکسته و از شهر وفاست،،،
در گل و باغ نشانش پیداست،،،
بلبل عشق و وفا در غوغاست،،،
عارفی آمده از کشور دوست،،،
تار و پودش ز خداو از اوست،،،
او سفیریست ز سر منزل جان باختگان،،،
او بشیری ز بلندای سر افراختگان،،،
او فروغیست ز رخسارۀ افروختگان،،،
او نشانی ز لهیب دل و دلسوختگان،،،
او ننالیده و خاموش چو لب دوختگان،،،
امتحان داده و گشته است از آموختگان،،،
"روفیا" نالهء تو فریاد است،،،
شکر کن شکر که او آزاد است،،،
تا خدا هست و جهان بنیاد است،،،
قصه و خاطره اش در یاد است،،،
یادگارش پسری دلشاد است،،،
او "بشیر" است که خود "فرهاد" است،،،
*********
آشیان سوخته از داغ جفا،،،
جوجه ای مانده و مرغی تنها،،،
روفیا مانده ز فرهاد جدا،،،
شب به رویای بشیر این آوا:،،،
پسرم شام سیه گشت سپید،،،
همسرم فجر مظفر بدمید،،،
تو به پا خیز به صد شوق و امید،،،
صبح آزاده دلان گشته پدید،،،
می دهد نغمۀ فرهاد و نوید،،،
که غم و غصه به آخر برسید،،،
پسرم چون دل من خنده بزن،،،
عشق محبوب مراد تو و من،،،
فضل یار آمد و بر دشت و دمن،،،
گل ببار آمده خرمن خرمن،،،
**********
عشق از چشمهء عمرش جوشید،،،
خوش درخشید چو ماه و خورشید،،،
فضل حق شامل و شد خلق جدید،،،
به سراپردهء توحید رسید،،،
آری آوای صدایش با ماست،،،
عشق و شوریدگی او اینجاست،،،
ای پرستو که سفر کردی زود،،،
همه جا چشم دلم سوی تو بود،،،
آسمان دل من گشته کبود،،،
چشمهء اشک روان است چو رود،،،
درج تاریخ و حیات عالم،،،
همه اش از اثر خون تو هست،،،
عشق و فرزانگی و آزادی،،،
منبعث از دل مجنون تو هست،،،
آری آوای صدایت با ماست،،،
عشق و شوریدگی تو اینجاست،،،
*********
ای ملائک بگشائید در معبد عشق،،،
پشت در زمزمه است،،،
عاشقی می خواند:،،،
مهربانا، پاکا،،،
راسخم بر پیمان،،،
داده ام من سر و جان،،،
با رضای تو شود،،،
درد جانم درمان،،،
درب را بگشائید،،،
کز لبانی خاموش،،،
می رسد باز به گوش،،،
این مناجات و سروش:،،،
مهربان معبودا،،،
ملکا مقصودا،،،
با دلی پُر ز نیاز،،،
می نمایم پرواز،،،
سویت ای خالق راز،،،
تا بگویم به تو باز،،،
که وجودم همه توست،،،
تار و پودم همه توست،،،
من سرشتم از توست،،،
سرنوشتم از توست،،،
از توام خالق یکتا از تو،،،
از توام من و به تو آمده ام.،،،

این شعر توسط جناب نبیلی برای شهادت دکتر فرهاد اصدقی سروده شده است. روحشان در ملکوت اعلی شاد.

-------------------------------------------------------------------

Hozhabr Ta'i
November 17, 2012 · 
تاریخ پر از افتخار را ورق بزنیم !!!!!!!
دکتر فرهاد اصدقی (۱۶ نوامبر ۱۹۸۴ - ۱۹۵۲)

مقام این جوان به قدری بالا و بلند است که حیف است در سالگرد به خاک و خون کشیده شدنش در سیاه چال اوین، یادی از او نشود !!!!!!!!
اولین بار در قطاری که ما را از گرگان به تهران می‌برد افتخار آشنایی با او را پیدا کردم. با چند نفر از رفقایش، دوستان گرگان را یکی‌ دو روزی ملاقات کرده و با سرور و رضایت راهی‌ تهران بودند، و با یک حالت خاص و وقار و بزرگواری مخصوص به خود هم در گوشه ای‌ نشسته و مشغول درس و مشقش بود. می‌گفت که دانشجوی سال سوم پزشگی دانشگاه ملی‌ است و ظاهراً داشت خود را برای امتحان روز بعد آماده می‌کرد منتهی امتحان اصلی‌ را که با غرور فراوان آن را هم پشت سر گذاشت دقیقا یازده سال بعد و در همان شب ۲۶ آبان ماه ولی‌ نه در دانشگاه ملی‌ بلکه چند صد متر پایین‌تر و در درّه مخوفی که زندان مخوفتری به نام اوین را در خود جای داده بود به انجام رساند .... و ..... و ..... و ...
گویا تقدیر الهی چنین بود که فرهاد اصدقی والا مقام، همانطوری که نام بزرگی از خود به جای گذاشت به موازات همان خانواده بسیار جوانی را هم از خود به یادگار بگذارد که هر کجا که هستند خداوند یار و یاورشان با د .

Just remembering Dr Farhad Asdaghy(1952- 16th of November 1984) !!!! MAY HIS PURE SOUL REST IN PEACE

https://www.facebook.com/photo.php?fbid=10151203269922633&set=a.72270777632.81503.592522632&type=1
__________________________________________________

این شعر توسط جناب نبیلی برای شهادت دکتر فرهاد اصدقی سروده شده است. روحشان در ملکوت اعلی شاد

شمع افروخته

ای ملائک بگشائید درِ معبد عشق
که ز غمخانهء خاک
سوی عرش و افلاک
شایقی آمده است
صادقی آمده است
عاشقی آمده است
درب را بگشائید
که به باغ ملکوت
سَروِ افراخته ای آمده است
سر و جان باخته ای آمده است
خسته و سوخته ای آمده است
خویش نفروخته ای آمده است
زائر چشم به در دوخته ای آمده است

درب را بگشائید
بیخود و مدهوش است
ساکت و خاموش است
او سراپا گوش است
پشت در منتظر است
از دیاری دگر است
چشم او سوی در است
فرصتی نیست دگر
می زند حلقه به در
تا که در باز شود
عشق آغاز شود
عرفِ یاری بوید
با تضرع گوید:
مهربانا، پاکا
از توام من و به تو آمده ام

درب را بگشائید
عاشقی صادق و پاک
گشته آزاد ز خاک
پَر زده در افلاک
اشکبار آمده است
خاکسار آمده است
سوی یار آمده است
خسته از بیدار است
سینه اش فریاد است
از قفس آزاد است
یاد او در یاد است
عشق را بنیاد است
عاشقی فرهاد است

درب را بگشائید
که بسی در زده است
از قفس پَر زده است
پشت پا بر سر و همسر زده است
تا به درگاه خدا سر زده است
آمد از وادی حیرت به فراز
روح او در پرواز
هست در راز و نیاز
باز می گوید باز
با خدایش به نماز:
مهربان معبودا
ملکا مقصودا
از توام من و به تو آمده ام

درب را بگشائید
ای ملائک به شما می گویم
بشنوید این سخنم
فارغ از خویشتنم
کوی محبوب مراد و وطنم
جان شد آزاد و فدا گشته تنم
شده گلگون بدنم
غرق خون پیرهنم
عاقبت پیرهنم شد کفنم

ای ملائک بگشائید درش
سوخته بال و پرش
داده او جان و سرش
تا توانید به اعزاز گشائید درش
قلب او از ستمی چاک شده
پیکرش در بغل خاک شده
روح فرهاد بر افلاک شده
خورده جامی ز رحیق مختوم
دل آزادۀ او پاک شده

درب را بگشائید
عاشقی آمده و بی پرواست
دل فرهاد ولی بس شیداست
اُسوه و قدوهء ایثار و صفا ست
عهد نشکسته و از شهر وفاست
در گل و باغ نشانش پیداست
بلبل عشق و وفا در غوغاست
عارفی آمده از کشور دوست
تار و پودش ز خداو از اوست
او سفیریست ز سر منزل جان باختگان
او بشیری ز بلندای سر افراختگان
او فروغیست ز رخسارۀ افروختگان
او نشانی ز لهیب دل و دلسوختگان
او ننالیده و خاموش چو لب دوختگان
امتحان داده و گشته است از آموختگان
"روفیا" نالهء تو فریاد است
شکر کن شکر که او آزاد است
تا خدا هست و جهان بنیاد است
قصه و خاطره اش در یاد است
یادگارش پسری دلشاد است
او "بشیر" است که خود "فرهاد" است

آشیان سوخته از داغ جفا
جوجه ای مانده و مرغی تنها
روفیا مانده ز فرهاد جدا
شب به رویای بشیر این آوا:
پسرم شام سیه گشت سپید
همسرم فجر مظفر بدمید
تو به پا خیز به صد شوق و امید
صبح آزاده دلان گشته پدید
می دهد نغمۀ فرهاد و نوید
که غم و غصه به آخر برسید
پسرم چون دل من خنده بزن
عشق محبوب مراد تو و من
فضل یار آمد و بر دشت و دمن
گل ببار آمده خرمن خرمن

عشق از چشمهء عمرش جوشید
خوش درخشید چو ماه و خورشید
فضل حق شامل و شد خلق جدید
به سراپردهء توحید رسید
آری آوای صدایش با ماست
عشق و شوریدگی او اینجاست
ای پرستو که سفر کردی زود
همه جا چشم دلم سوی تو بود
آسمان دل من گشته کبود
چشمهء اشک روان است چو رود
درج تاریخ و حیات عالم
همه اش از اثر خون تو هست
عشق و فرزانگی و آزادی
منبعث از دل مجنون تو هست
آری آوای صدایت با ماست
عشق و شوریدگی تو اینجاست

ای ملائک بگشائید در معبد عشق
پشت در زمزمه است
عاشقی می خواند:
مهربانا، پاکا
راسخم بر پیمان
داده ام من سر و جان
با رضای تو شود
درد جانم درمان

درب را بگشائید
کز لبانی خاموش
می رسد باز به گوش
این مناجات و سروش:
مهربان معبودا
ملکا مقصودا
با دلی پُر ز نیاز
می نمایم پرواز
سویت ای خالق راز
تا بگویم به تو باز
که وجودم همه توست
تار و پودم همه توست
من سرشتم از توست
سرنوشتم از توست
از توام خالق یکتا از تو
از توام من و به تو آمده ام.

شعر از جناب منصور نبیلی

توضیح:
این شعر توسط جناب نبیلی برای شهادت دکتر فرهاد اصدقی سروده شده است. روحشان در ملکوت اعلی شاد.

توضیح برخی اسامی مذکور در شعر:
"روفیا" و "بشیر"، همسر و پسر جناب دکتر اصدقی ("فرهاد") می باشند.
ارسال شده توسط 'آوای دوست' در ۴/۲۶/۱۳۸۷ 

----------------------------------------------------------------------

      .متنی از خانم روفیا شهیدی " اصدقی " همسر شهید مجید جناب فرهاد اصدقی 
این متن را چند سال پیش در باره فرهاد عزیزم نوشتم . امشب درست 28 سال از رفتنش می گذرد و هنوز هم این داغ تازه است .
بیست و چهار سال از آن تاریخ گذشته است ولی گویی که همین دیروز بود . به همراه پسر یک ساله و مادرهمسرم برای ملاقات به زندان اوین رفتیم تا به دیدارش نائل گردیم . از زمانی که او را دستگیر کردند ، تنها دو بار دیدار دست داد که هر یک با دیگری دو هفته فاصله داشت . اما ملاقات دو هفته پیش ما میسر نشد . با این که به قول معروف از هفت خوان رستم گذشتیم تا به اطاق ملاقات رسیدیم ، اما مامورین سخن از نبودن او در زندان به میان آوردند و این که امکان دیدار نیست . اصرار ما نتیجه ای نداشت و متاسفانه علیرغم این که پذیرش حرف آنها بسیار سخت بود و عدم دیدار با همسرم سخت تر ولی چاره ای نبود . وعده دادند منتظر باشید، به شما تلفن می کنیم تا برای ملاقات بیایید . دو هفته دیگر هم گذشت . در این مدت هرگز از منزل بیرون نرفتم به امید این که برای ملاقات تماس خواهند گرفت ، هر گاه زنگ تلفن به صدا در می آمد مشتاقانه به سوی تلفن می شتافتم شاید از زندان باشد و وفا به وعده ای که داده بودند . متاسفانه هیچ خبری نشد . آن روز بار دیگر با امید بسیار راهی زندان اوین شدیم که شاید بعد از یک ماه بی خبری کمی داغ فراق را تسکین دهیم . این بار در همان مراحل اولیه به ما گفتند که امکان ملاقات ندارید . دیگر بار اصرار کردم و جریان را شرح دادم و گفتم دیگر به خانه باز نخواهیم گشت ، اگر شده تا شب هم منتظر می مانیم تا همسرم را ملاقات کنیم. ماموری که مسئول ملاقات بود وقتی نابردباری مرا مشاهده کرد شماره تلفنی به من داد و گفت از زندان بیرون بروید و یک ساعت دیگر به من تلفن بزنید تا شاید بتوانم کاری انجام دهم . بار دیگر به قول او اعتماد کردیم و ساعتی را در بیرون زندان به سر بردیم و پس از آن از تلفن عمومی با شماره ای که داده بود تماس گرفتم، پس از کمی سوال و جواب وقتی از هویت من مطمئن شد ، اطلاع داد که همسر عزیز و جوانم را شب قبل از ملاقات اعدام کرده اند. متوجه شدم که این موضوع را در اطاق ملاقات نیز می دانست ولی چون نگران عکس العمل ما در مقابل دیگران در هنگام شنیدن خبر بود ما را از زندان بیرون فرستاد . نمی دانم حال خود را در آن موقعیت چطور توصیف کنم که نه زبان قادر به بیان است و نه قلم توان توصیف دارد . پاهایم توان نگهداری مرا نداشتند . در حالی که به دیوار تلفن عمومی تکیه داده بودم به این فکر می کردم که چطور این خبر را به مادر شوهرم اطلاع دهم . مادری که با امیدی فراوان برای دیدار فرزند آمده بود ، اینک می بایستی خبر اعدامش را بشنود .
وقتی برای اطلاع از محل دفن همسرم به بهشت زهرا مراجعه کردیم به ما آدرس محلی معروف به « خاتون آباد » را دادند که آنها « کفرآباد »ش می نامیدند و هر کس را که اعدام می کردند در خاک آن محل پنهانش می نمودند . این محل بعدا به این علت که در جاده خاوران قرار داشت به « گورستان خاوران » نیز معروف شد . به ما شماره قطعه زمینی را دادند و گفتند که همسرم را در آن محل دفن کرده اند اما افسوس که هنگام مراجعه به آن محل ملاحظه کردیم شماره مزبور مربوط به عزیزِ خانوادۀ دیگری است که مدتها پیش اعدام شده بود .
از این روی ، هرگز نفهمیدم همسرم کجا دفن شده است و کدامین قسمت از برهوت خاوران پیکر پاک او را در آغوش خود جای داده است . پیکر بی جان او را ندادند تا او را طبق آداب بهائی شست و شو دهیم و نمازی بر آن بگزاریم و با احترام تام به خاکش بسپاریم . هرگز ندانستیم چگونه محاکمه اش کردند و چگونه اعدامش نمودند . آرزو داشتم حداقل ساعتش را با حلقه عروسی که همواره به انگشت داشت ، می گرفتم تا برای پسر عزیزش که فقط در هنگام از دست دادن پدرش یک سال و چهار ماه داشت به یادگار نگاه می داشتم . آرزو داشتم تا وصیت نامه اش را می گرفتیم تا اگر چه از دیدارش محروم بودیم ، لااقل از آخرین خواسته هایش آگاه می شدیم . آرزو داشتم درجلسه محاکمه اش که پشت درهای بسته و بدون حضور وکیل و حداقل حقوقی که به هر انسانی تعلق دارد ، انجام شد ؛ حضور می داشتم تا بدانم قاضی دادگاه چگونه به داوری نشست و به چه سند و مدرکی استناد کرد وچگونه پزشکی جوان را که جز خدمت به نیازمندان و رفع نیاز هم وطنان آرزویی نداشت و در زندگی کوتاه و گذرای خویش نیز آن را محقق کرد، به اعدام محکوم نمود . آرزو داشتم بدانم که آیا قاضی دادگاه هنگام امضای حکم اعدام لحظه ای به بی گناهی جوانی که در مقابلش نشسته بود اندیشید و آیا لحظه ای به سخنان او گوش فرا داد و یا لحظه ای به چشمان آرام و پرمهر او چشم دوخت یا خیر ؟
حال ، سالهای فراق یکی بعد از دیگری گذشت ؛ اگر چه سخت گذشت ، اما به هرحال گذشت . در طول این سالها هر زمان که به گورستان خاوران می رفتم ، که محل دفن بسیاری از هم وطنان و قریب پنجاه یا شصت تن از بهائیان اعدام شده است ، بر مزار بی نام و نشانش دست به دعا برمی داشتم و در دل آرزو می کردم که ای کاش روزی رسد که از محل حقیقی به خاک سپردنش آگاه گردم تا لااقل فرزندش ، که اینک جوانی برومند شده ، بداند که پدرش ، که گناهی جز خدمت به هم نوعان خود نداشت و جان در این راه به رایگان بداد ، در کدامین نقطۀ این گورستان جای گرفته است .
و اکنون چاره ای جز ابراز تاسف ندارم ، زیرا بعد از آن همه سالی که بر این جفا گذشته ، می شنوم که تمامی آن زمین را صاف کرده اند و با شتاب درختهایی در آن مکان کاشته اند تا اگر کوچکترین نشانه ای هم می توانست وجود داشته باشد ، به کلی محو و نابود گردد و هیچ اثری از او و دیگران باقی نماند .
در دل می گریم و اشک حسرت فرو ریزم و سخن « سیمین دانشور » را به عاریت می گیرم که در کتاب « سو و شون » گفت : « گریه نکن خواهرم ، در خانه ات درختی خواهد رویید و درخت هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت؛ و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رساند و درخت ها از باد خواهند پرسید : در راه که می آمدی ، سحر را ندیدی ؟ 

 _______________________________________________________________________________


مناجات با صدای شهید دکتر فرهاد اصدقی


_______________________________________
 نامه دکتر فرهاد اصدقی شهروند بهائی از داخل زندان بیرجند به دادستان دادگاه انقلاب اسلامی بیرجند که بدلیل بهائی بودن در تاریخ ۱۳۶۱/۸/۲۶ در سن ۳۲ سالگی توسط دادگاه انقلاب 
:اسلامی اعدام شد

دادستان گرامی دادگاه انقلاب اسلامی بیرجند
توقیرا در کمال خضوع و محویت به استحضار حضرت عالی می رساند که این جانب فرهاد اصدقی ممقانی از تاریخ ۷/۶/۱۳۶۰ تا کنون که بیش از یک ماه و نیم می باشد توسط دادسرای انقلاب اسلامی بیرجند بازداشت و در بازداشتگاه این شهر به سر می برم. از تاریخ مذکور توسط شخصی به نام آقای نورموسوی که ظاهرا از طرف بنیاد مستضعفین کاشمر ماموریت هایی دارند، مورد بازجویی و در دفتر بازداشتگاه مورد ضرب و شتم و توهین به مقدسات دینی و تهدید بر قتل و تفتیش عقاید مذهبی قرار گرفته ام. سوال این جاست که در موقعیتی که این جانب تحت نظارت و کنترل مسئولین بازداشتگاه قرار دارم، آیا یک چنین اعمال و ایراد ضرب و شتم در حضور برادران پاسدار مجاز است یا خیر؟ علت گرفتاری یا بازداشت این جانب به خاطر این است که من بهائی هستم زیرا نظائر این بازداشتها در مورد افراد دیگر بهائی در بیرجند و نقاط سائره اتفاق افتاده است و افراد بسیاری به علت بهائی بودن بازداشت و اموالشان مصادره شده است و این خود بهترین دلیل است بر اینکه این گونه اقدامات مخالف با قانون اساسی است. لذا مراتب شکایت خود را از شخص مذکور به حضور آن مرجع ذیصلاح که حافظ و حامی حقوق افراد جامعه اند، تقدیم می نمایم. علی الخصوص که اقدامات نام برده از قبیل مصادره اموال و بستن تهمت جاسوسی به افراد و تعطیل مطب و زندانی نمودن دکترها در حینی که کشور برای رفع احتیاجات پزشکی خود از پزشکان غیر ایرانی کمک می گیرد و ارعاب و تهدید بهائیان و ایجاد محیط ناامن برای خانواده ها همگی باعث سلب اعتماد از مراجع صالحه می گردد و مخصوصا در این موقع که دادستان کل انقلاب اسلامی ایران اظهار داشتند کسانی که قیام مسلحانه و مخالفتی با جمهوری اسلامی ندارند آزاد خواهند شد، در این هنگام که طبق اظهارات مسئولین مملکتی رادیوهای خارجی در مورد زندان های ایران هیاهو راه انداخته اند، دستگیری نفوس مظلومی که هیچ کدام بر علیه جمهوری اسلامی ایران اقدامی ننموده اند و حتی صادقانه به خدمت پرداخته اند و نمونه آن خود این جانب می باشم که به حکم مقررات دولت جمهوری اسلامی و به جهت ادای دین به میهن خود به خدمت نظام وظیفه در بیرجند مألوف بوده و طبق موازین دینی خود قلبا و لسانا وعملا هیچ گونه تخطی از احکام و مقررات مملکتی ننموده ام، به وقوع پیوندد؟ آیا یک چنین اقداماتی جز ایجاد آشوب و محیط متشنج و دادن بهانه به دست دیگران ثمر و نتیجه ای دارد؟ اگر چه ممکن است این اعمال و اقدامات به نظر ایشان با حسن نیت صورت گرفته باشد ولی نتیجه آن چیز دیگری به نظر می رسد. 
بدیهی است که رسیدگی به این امور در صلاحیت دادگاه انقلاب است تا هر گونه مصلحت می دانند عمل نمایند. دادستان محترم، هدف این جانب از نوشتن این نامه دریوزگی چند نفس اضافه در این کره خاک زیستن نیست بلکه می خواهم که عدالت اجتماعی که اجرای آن مورد نظر آن جناب و سایر مسئولین امر است شامل حال بنده که از اقلیتهای مذهبی این آب و خاک هستم نیز بشود و لازم به تذکر است که در خصوص مظالمی که در جوامع مختلف به ما بهائیان وارد می شود، دستور صریح اکید حضرت بهاءالله این است که به ولاة امور و ملاذ جمهور تظلم و مراجعه شود و در صورتی که بذل توجهی نشد به خداوند واگذار نمائیم.

در خاتمه لازم است که از رفتار برادران پاسدار در بازداشتگاه که با کمال محبت و 
انسانیت برخورد می نمایند، تشکر و قدردانی نمایم.
گر تیغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله
فرهاد اصدقی ممقانی

_______________________________________________________________________________




٢٦ آبان ١٣٩٣ برابر با ١٧ نوامبر ٢٠١٤ سی امین سالگرد شها دت دوست نازنین و چون برگ گلم حضرت شهید جناب دکتر فرهاد اصدقی:

" تعالی تعالی مقتدری که اشجار فردوس اعلی را از خون مرتفع فرمود و بلند نمود و بلايا و قضايا را مع حدّت و تلخی لانهايه در کام احبّائش احلی از سُکّر مقدّر داشت . اوست محبوبی که بأسا و ضرّا عشّاقش را از سبيلش منع ننموده و نخواهد نمود .....حضرت بهاالله"






Saturday, February 9, 2013

طرازالله خزین - شهیدانی که در راه آزادی عقیده تا پای جان ایستادند


 طرازالله خزین -  شهیدانی که در راه آزادی عقیده تا پای جان ایستادند



بهائیان ایران( Baha'is in IRAN )


شهیدانی که در راه آزادی عقیده تا پای جان ایستادند

طرازالله خزین


شرح حال شهید مجید جناب طرازالله خزین به قلم زنده یاد سرکار خانم تائید همسر ایشان 


همسرم آقای طرازالله خزین فرزند آقای فضل الله و منوّر خانم در سال ۱۲۹۶ شمسی در شهر کاشان در یک خانواده ی مؤمن بهائی متولّد شد. پس از ایّام کودکی نظر به اینکه پدر بزرگ او (مرحوم آقای علی اکبر خزین) یکی از خادمین فعّال امر الهی بود و دائماً به تبلیغ امر می‌پرداخت و عدّه ای را در سلک یاران رحمانی وارد کرده بود، مخالفین بر ضدّ این فامیل قیام نمودند و چنان مشکلاتی برای این خانواده فراهم شد که امکان سکونت در کاشان غیر ممکن شد و این فامیل عازم یزد و کرمان گردیدند. بعد از مدّتی به کاشان مراجعت کردند و طرازالله در مدرسه ی وحدت بشر به تحصیل مشغول شد و پس از مدّت دو سال به معلّمی آن مدرسه پرداخت، تا آنکه مدرسه به حکم دولت تعطیل گردید. برای پیدا کردن شغل عازم اهواز شد و در شرکت تجارتی بهائی به دفترداری مشغول گردید و خدمت زیر پرچم را در همان شهر انجام داد. از کارهای امری ایشان معلّمی کلاسهای درس اخلاق و افتخار عضویّت در محفل روحانی اهواز بود. سپس در طهران ساکن شد و این جانب در سال ۱۳۲۲ به افتخار همسری ایشان درآمدم، سپس در نقشه ی چهل ‌و‌ پنج ماهه ی مهاجرت به همدان رفته، در آن شهر ساکن شدیم. او کسب و کار آزاد انتخاب نمود. از سال ۱۳۲۹ تا ۱۳۵۹ همه ساله به عضویّت محفل روحانی همدان انتخاب می شد و مدّت پانزده سال متوالی منشی محفل بود. نُه دوره نیز افتخار نمایندگی انجمن شور روحانی ملّی را از همدان داشت. طرازالله پس از تغییر رژیم برای اوّلین بار در بیست و هشتم مرداد ماه ۱۳۵۸ به عنوان عضو محفل از طرف دادگاه انقلاب اسلامی همدان احضار شد و پس از بازجویی و ایراد اتّهامات واهی، قرار صدور پرداخت ده میلیون تومان از طرف ما شد، که در مقابل عدم پرداخت وجه مزبور (بنا به دستور تشکیلات امریّه) به سی و سه روز زندان محکوم و به انواع مشقّات گرفتار شد. پس از گذشت این ایّام بنا به دستور تشکیلات امری با دادن وثیقه ی ملکی از زندان آزاد گردید. مجدّداً در تاریخ هیجدهم مرداد ماه ۱۳۵۹ دادگاه مذکور، چند نفر از اعضای محفل را در ظاهر با اتّهامات بی اساس و در باطن به جرم اعتقاد به دیانت بهائی گرفتار و روانه زندان نمود. حدود چهار ماه و نیم این نفوس محترم در یک محلّ فوق العاده کثیف با عدّه ای از سارقین و قاتلین محشور بودند و ممنوع الملاقات به شمار می‌آمدند. بالاخره با اقدامات تشکیلات و خانواده های محبوسین به زندان سیاسی منتقل شدند و خانواده ها هم هفته ای دو مرتبه اجازه ی ملاقات یافتند. این عزیزان مطابق رویّه ی همیشگی محفل دور هم جمع شده و با تلاوت آیات و طلب تأیید از ساحت اقدس به تهیّه ی جواب بر کیفرخواستی که برعلیه ایشان به دادگاه تقدیم شده بود اقدام نمودند. لایحه ی جوابیّه شواهدی از قرآن کریم و آثار مبارکه و تظلّم و دادخواهی بود که مورد تحسین عموم قرار گرفت.

پس از مدّتی جلسات محاکمه ی هرکدام شروع شد و بیش از یک ماه به طول انجامید. یک هفته به نوروز مانده مجدّداً همه را به دادگاه احضار نمودند و اظهار داشتند که پس از تحقیق معلوم شد که مسأله و ایراد مهمّی در پرونده ی شما نیست، انشاءالله در ایّام عید نزد فامیل خود خواهید رفت. خانواده های شهدا غرق در سرور بودند که در ایّام عید فامیل به آنها ملحق خواهند شد، افسوس که سه ماه گذشت و بدون خبر به خانواده ها این هفت نفر مؤمن بی گناه مظلوم را در تاریخ بیست و سوّم خرداد ماه ۱۳۶۰ شهید نمودند.

شهید مجید، طرازالله، تنها افتخار را در خدمت امری می دانست. به زیارت ارض اقدس شتافته و در کنفرانس لندن با فامیل شرکت کرده بود و اماکن متبرّکه در ایران و خارج را زیارت نموده بود. او سادگی را دوست می داشت، خوش‌قلب بود و با مردم از هر طبقه با کمال صمیمیّت و محبّت رفتار می کرد. به موسیقی علاقه مند بود و به نواختن ویلن آشنایی داشت. خزین و من اولادی نداشتیم، او در همه حال یک نوع حالت سرور و رضایت در چهره داشت و این حالت را حتّی در زندان ازخود دور نکرد. هروقت در بین دوستان درزندان صحبت می شد اظهار می کرد: « من آرزوی افتخار شهادت را دارم ولی خود را لایق این مقام نمی دانم…»


تلخیص و اقتباس از نامه ی همسر مجید شهید.

مأخذ: دارالانشای بیت العدل اعظم الهی.

پروازها و یادگارها، صفحه ۶۲، تألیف ماه مهر گلستانه.