Thursday, November 29, 2012

شرحی کوتاه از دستگیری و شهادت سرهنگ وحدت به قلم همسرشان


شرحی کوتاه از دستگیری و شهادت سرهنگ وحدت به قلم همسرشان







12 principles of Baha'i (تعالیم ۱۲ گانه بهائی)

شرحی کوتاه از دستگیری و شهادت سرهنگ وحدت به قلم همسرشان

همسرم در اسفند ماه سال 1360 به شهادت رسید.
پدر او معمم بود . حسین از سن 13 سالگی وارد دبیرستان نظامی تهران شد و در22 سالگی به شیراز نقل مکان کرد. وی پس از حدود دو سال یعنی در سن 24 سالگی با من ازدواج کرد و ثمره زندگی ما یک دختر است.

وی تحصیلات خود را در آلمان و فرانسه در رشته مهندسی برق و الکترونیک ادامه داد و در ارتش خدمت کرد که مدت مدیدی از آنرا به تدریس در دانشکده نظام اختصاص داشت.

انقلاب واقع شد، و امام خميني آمد
. چند ماهی از ورود ايشان نگذشته بود كه به نام پاك سازی، اخراجها آغاز شد ودر نتیجه حقوق او قطع شد.

در اين زمان حسين منشیِ لجنه ملی حرفه و فن بود كه آن لجنه بنا به راهنمايی محفل ملی دراوایل دوران ِانقلاب شروع به برنامه ريزی جهت تدريس وكار برای افراد اخراج شده از ادارات می­کردند و حدود ده رشته كلاسهای مختلف از قبيل اتومكانيك، تعميرات راديو و تلويزيون، لوله كشی وغيره را به راه انداخته بودند. این فعالیتها طی پیامی توسط محفل ملی ایران به تمامی محافل محلی ايران که هنوز برقرار بود، اطلاع داده شد. دوره فراگيری وآموزش ِ افراد بيكار قریب به سه سال ادامه داشت تا اینکه بنابه پشنهاد محفل ملی دوم دردوران انقلاب، شركتی به نام آسان گاز تأسيس شد و طبق قانون تشكيل شركتها نام شركت و نام مديرعامل آن به نام مهندس حسين وحدت در روزنامه به چاپ رسید.

سه ماهی از تشكيل شركت نگذشته بود که دو نفر از اعضای حجتيه، از كارمندان اداره مبارزه با منكرات به شركت آسان گاز حمله کردند وپس از زير و رو نمودن آن محل همسرم را دستگير وبه زندان مبارزه با منکرات واقع در خیابان تخت طاووس بردند. دردورانی که من در جستجوی او بودم سه نفر با اسلحه به منزلمان هجوم آوردند و بدون هیچ اعتنائی به وضعیت ِ مادر سالخوردهام، درب ورودی را شكسته و وارد شدند وبه مدت چند ساعت به بازرسی منزل پرداختند. سپس درب اطاق خواب ما را با چسباندن كاغذی مُهر وموم کردند به طوری که دسترسی به آنچه دراطاق خوابها بود از جمله لباس و لوازم شخصی نداشتیم. پس از 12 شبانه روز با پیگیری و زحمت بسيار موفق شدم مجوز برداشتن ِچند دست لباس از اطاق ِ خواب ِ خانۀ خودم را بگیرم. دراین دوران همسرم حسین مورد بازجويیهای شديد بود و با این فشارها از او میخواستند که افراد بهائی را معرفی کند و یا اینکه دین­ش را انکار کند، زیرا به نظر بازجویان او طاغوتی، مرتد و مفسد فی الارض بود.

دريكی از باز جوئیهائی که از همسرم به عمل می­آمد متوجه شدند که من در آموزش پرورش کار می­کرده ام. غروب همان روز بازجو و دو نفر ديگر با در دست داشتن كليد، به منزل ما آمدند ومجدداً چندين ساعت به بازرسی اطاقها پرداختند. همان روز بود که در حدود ساعت ده شب من و مادرم را از خانه بيرون کردند. مادرم را به منزل کسانم فرستادم و خودم از همان روز به مدت 27 شبانه روز در آسانسور منزلم که خراب شده بود و در همان طبقه متوقف مانده بود، زندگی کردم. همین موضوع خود دردی بود افزون بر تب وسینه درد ِ شدید همسرم درزندان.

تا اینکه بعدها او در ملاقاتی كه با پنج نفراز اعضاء مجلس داشت—كه يك نفر از آنها رئيس كميسيون اصل نود بود—تقاضاي باز کردن ِ درب منزل را کرد و و گفته بود که “مالك ِ آن طبقه زن ِ من است که آزاد است و مجرم نیست چرا او باید به دلیل ِ اینکه من در زندان هستم در آسانسور زندگی کند؟”.

بالاخره پس از 27 شبانه روز با تلاش و پیگیری مستمر، آشپزخانه، سالن، توالت و دستشوئی مهمان را به من بازگرداندند.

حال با وقایعی که اتفاق افتاده بود حدود دو ماه و نيم بود که همسرم در زندان منكرات به سر می­بُرد و مرتبا ً در برابر بازجویان و معممین بازجوئی و محاکمه می­شد تا اینکه به علت “اعتقاد راسخ به فرقۀ ضاله بهائیت و عدم انکار آن” محکوم به اعدام شد.

پس از محاكمه او را به زندان قصرمنتقل کردند و دوماه و نيم در بند موقت زندان قصر زندانی بود.

همسرم در دادستانی تهران بازهم در برابر حکام شرع در زندان اوين قرار گرفت که مرتبا ً از او درباره محافل ملی و محلی پرس و جو می­شد، اما شیوه دفاع همسرم از خویش، در زندان جُرمی افزون بر جرمهای وارده بر او بود که در حکم دوم از آن یاد شده بود. خلاصه حکم دوم اینگونه بود:

“مهندس سرهنگ حسين وحدت دارای مدالهايی موهوم و مدير عامل شركت بهاييان و يكی از پنح نفر عضو لجنه حرفه و فن كه شاگردان را مجاناً تربيت میکنند و به شهرستان ميفرستند، از افرادی که اخیرا ً معدوم شده­اند (بهائیانی که اعدام شده بودند) دفاع نموده است ودر صورتِ عدم تبری محكوم به اعدام است”.

روز ِ ابلاغ حکم اعدام به همسرم، بازجو همراه با یک پاسدار به منزل ِ ما آمدند و قصد داشتند من و مادرم را که درهمان محدودۀ سالن و آشپزخانه و دستشوئی زندگی می­کردیم از خانه بیرون برانند. اما با مقاومت من روبرو شدند، حتی اسلحه به روی من کشیدند ولی بازهم من مقاومت کردم. بالاخره مقداری از وسائلمان را که در سالن بود بدون هیچ مجوزی، با خود بردند.

درپاسخ به این عمل من پس از صحبت تلفنی که با دادستان مبارزه با منکرات داشتم برآن شدم که شکایتی بنویسم و شخصا ً به آنجا ببرم. حاکم شرع آقای طباطبائی بود، همراه با سه نفر دیگر که یکی از آنها را قبلا ً در اداره منکرات دیده بودم و می دانستم که در زندان اوین کار میکند. پس عرضِ سلام نامه ای را که تهیه کرده بودم به اودادم و از حکم همسرم سئوال کردم. او گفت “اعدام” و مرا با داد و فریاد وکمک از یک پاسدار از اطاقش به بیرون راند. اما من از پا نایستادم، پس از چند دقیقه نشستن مجددا ً به اطاق او بازگشتم و گفتم: “گناه او(همسرم) و من هر دو یکی است و آن اینکه هردو بهائی هستیم پس سرمرا هم روی سینه او بگذارید و اعدام کنید”. او دوباره فریاد زد، پاسداران آمدند، مرا بیرون بردند و من درآنجا به انتظار نشسته بودم که بعد از مدتی همسرم با لباس مرتب و ریش تراشیده، درست مثل اینکه قصد دارد به یک مهمانی مهم برود، فقط بدون کراوات، وارد شد. کنارم نشست. اما من آرام و قرار نداشتم. باصدای بلند فریاد می­زدم که شوهرم بیگناه است. می­گفتم “اگر من زرتشتی بودم و بنا به بیان بهاءالله به حضرت محمد و قرآن ایمان نمیآوردم آیا بازهم شوهرم را میکشتید؟” معممین از اطاقهایشان بیرون میآمدند، مرا نگاه می­کردند و دوباره به اطاقهایشان باز میگشتند. دادستان از اطاقش بیرون آمد، فحاشی کرد. اما دوباره به اطاقش بازگشت. راهرو پُرشده بود از پاسداران. و من می­گفتم امام دستور داده است که هرکس شاکی ندارد باید آزاد شود. شوهر من که شاکی ندارد، چرا اورا آزاد نمی­کنید؟ چقدر از شما خواهش کردم که در رادیو و روزنامه ها اعلان کنید که آیا فردی از او شاکی هست یانه و اگر نیست طبق قانون اوباید آزاد شود.

اگر فردی ازخانواده ما شكايتی دارد، مخارج آن با من. حاکم شرع در پاسخ گفت همه بهائيان خوبند فقط عقايدشان بد است. گفتم آيا عقيده نيست كه فرد را ميسازد؟ اوبا نشان دادن صندلی از ما خواست که بنشینیم و سپس بنا به سئوال و دادخواهیهای من رو به همسرم كرد و گفت آيا به ياد داريد كه در منزلتان برگه ای با مُهر محرمانه پيدا شده باشد؟ همسرم بلند شد و ايستاد گفت بله اسامی سی وشش نفر افسرو نام من در آن بود كه به علت بهائی بودن حقوقمان قطع بشود آنرا به من داده بودند. حاكم گفت: آيا باعكس شاه و جزوه ای با مُهر محرمانه؟ همسرم مجدداً بلند شد وگفت بله با مُهر محرمانه. مگر من خواهش نكرده بودم كه از ارتش بپرسيد؟ آن جزوهها به زبان آلماني بود. چون آن زبان را ميدانستم ميبابست آنرا ترجمه کنم. خودم مُهر محرمانه روي آن زدم وسپس يك كپی برای خودم نگاه داشتم كه هر زمان از من سئوالی شد بتوانم جواب بدهم. مگرنپرسيديد؟ گفت چرا در پرونده شما لكه سياهی نبود. من با دست بلند گفتم “حاج آقا اينجا خداوند حاضر وشاهد است آيا در اين اداره ويا در مملكت عكس شاه ويا پاكتی با مُهر شيروخورشيد نيست؟”

گفت چرا هنوز در روی نوشته­ها عكس آن … است؟ گفتم اين گناه اوست؟ گفت میبایست در آغاز انقلاب آنها راپاره می کردید… گفت او (همسرم) مرتد است. نگذاشت حرفم تمام شود. گفت فردی به سی ضربه شلاق محكوم شده بود، دليل آورد شد به پنجاه ضربه شلاق، خود را به معممين نسبت داد، شد صدضربه شلاق! باز هم من کوتاه نیآمدم وگفتم چرا از همسايگان ما نمی پرسید که آیا از ما شکایتی دارند یا نه؟ این بار او با قسم ِ قرآن مجيد ومقدسات عالم و روح مادرش و غیره گفت که از شورای عالی قضائی واقع در دادگستری برای او طلب بخشش ميكند. بعد مرا تهدید کرد به اینکه مبادا در بیرون از آن اداره از اين جريانات حرفی بزنم، زیرا اگر مرا بگیرند سه روزه مرا خواهند کُشت، و این مطلب را چندین بار تکرار کرد. بعد از دقايقی همسرم را به زندان درطبقه پائین بردند و من دراطاق را باز کردم و گفتم حاجآقا دادگستری حق دخالت در كار ِ دادگاههای انقلاب را ندارد؟ او گفت خانم من قسم خوردم، دليلی ندارد که دروغ بگويم.
بعداز ظهر همان روز در غیاب ِ من بدون ابلاغ حکم به مادرم، مجددا ً درب ِ طبقۀ را که من در آن زندگی می­کردم به همان ترتیب قبلی مهر وموم کردند و من بازهم پشت درب منزلم ماندم.
شاهدی تعریف می­کرد که همان شبی که حکم اعدام را به همسرم ابلاغ کردند او را به زندان قصر منتقل کردند. در حضور ِ سه افسر درجه دارشهربانی و سه پاسدار، معممی به همسرم می­گوید که مرگ وآزاديت در دست خودت است. همسرم شرط آنرا می­پرسد. معمم ميگويد يك كلمه بنويس مسلمانم و يا اينكه بهائی نيستم. همسرم میگويد “كاش که صد هزار جان داشتم و يك جا تقديم محبوبم می­کردم”. معمم به او ده دقيقه فرصت میدهد. همسرم اجازه راه رفتن در محوطه را می­گيرد ودر حال قدم زدن يكی از مناجاتهای حضرت ولیامرالله[شوقی ربّانی] را به عربی و با آواز ميخواند. سپس می­پرسد کجا باید بروم؟ دستهایش را می بندند. امااو اجازه نمی­دهد چشمهایش را ببندند. می­گويد من سربازم و مايلم سربازوار درراه محبوبم فدا شوم. آن فرد میگفت پس از اعدام خون از دهانش فواره زد. همان فرد روی سر آن رفت، لبخندی برچهره­اش دید.

همسرم خشنود جهان را ترک کرد.
جسد او را خود ِ آنها به خاك سپردند، در حاليكه مرا دراداره مبارزه با منكرات نگاهداشته بودند وتقريباً دو روز مرتباً به من می­گفتند که او به ده یا پانزده سال حبس در زندان اوین محکوم شده است. اینهمه دروغ برای چه بود؟ از چه می­ترسیدند؟ از یک زن ِ بی سِلاح و دفاع و تنها؟!
روحش سرفراز و درجاتش بالا








No comments:

Post a Comment