Thursday, October 18, 2012

جلالیه مشتعل اسکوئی - شهیدانی که در راه آزادی عقیده تا پای جان ایستادند


 جلالیه مشتعل اسکوئی -  شهیدانی که در راه آزادی عقیده تا پای جان ایستادند

شهیدانی که در راه آزادی عقیده تا پای جان ایستادند

جلالیه مشتعل اسکوئی

هما میر افشار، شاعر و ترانه سرا، مدّت چهار ماه همبند جلالیه خانم مشتعل اسکوئی بود. در دنباله ی خاطرات زندان خویش چنین می نویسد: « ...دیگر روشن بود که هرگز خانم جلالیه مشتعل را با آن قیافه ی نازنین و مهربان و چهره ی گشاده نخواهیم دید. بغض همچنان گلوی زندان را می فشرد و من به آهستگی از جا برخاستم، به اتاقم رفتم. دسته گلی را که صبح چیده بودم از بالای تخت برداشته و به آرامی بازگشتم و با پای لرزان به تخت خانم مشتعل نزدیک شدم. هنوز جای سر نازنینش بر بالش دیده می شد. گل ها را همان جا گذاشتم. ناگهان بغض زندان ترکید. انگار روز عاشورا بود. دوباره پاسدارها به شتاب پیدا شدند، ولی جلوی شیون و زاری زن ها گرفته نمی شد. آنها می خواستند اطمینان بدهند که خانم مشتعل بازمی گردد، ولی هرگز آن عزیز همیشگی من که تا دم گور یادش را و شهامتش را و شیردلی و شیرزنی اش را فراموش نخواهم کرد و خواهم ستود، بازنگشت... . فردا غروب عسگر آقا که پاسداری مهربان و رابط بین زندان و دادگاه بود، برای من تعریف کرد که دیشب خانم مشتعل اعدام نشد، بلکه دم صبح او را به مسلخ بردند. می گفت تمام شب از او و یک زندانی مرد بهائی که دارای سه فرزند و بسیار مرعوب بود، بازجویی می شد. بارها و بارها از او خواستند که به دین اسلام درآید تا او را ببخشند و خانم جلالیه مشتعل اسکوئی در حالی که فریاد خشمش را به سر مرد بهائی همراهش خالی می کرد که به چه دلیل می ترسی، به آنها گفته بود آیا اگر من به دین اسلام درآیم، دیگر صهیونی و خراب کننده ی افکار بچّه های مردم نیستم؟ من این ظلم و ستم و کشت و کشتار را نمی خواهم، من از اعتقادم بر نمی گردم. سپس در پاسخ پسرک بازجویی که ظاهراً او را دلالت می کرد، گفته بود که من هزارها مثل تو را آدم کرده ام، تو نمی خواهد به من درس بدهی! نزدیک صبح نوزدهم اردیبهشت ماه 1361 شمسی او را برای مراسم اعدام به همراه مرد بهائی به لب دریا برده بودند. خواسته بود که چشم ها و دست هایش را نبندند و رشیدانه ایستاده و با یک گلوله جان سپرده بود. یادش گرامی، مقامش والا و روحش شاد.»

خانم جلالیه مشتعل اسکوئی فرزند جناب ملّا محمد اسکوئی از اهالی اسکوی آذربایجان بود. پدر قبل از اقبال به دیانت بهائی در عقیده ی اسلامی خود بسیار متعصّب و نسبت به بهائیت و بهائیان مغرض بود. بر اثر پیش آمدی به تحقیق پرداخت و مؤمن شد. این بار خود مورد تعرّض همشهریان قرار گرفت و چون مقابله نمود، تمام اهالی به منزلش هجوم آوردند که او را به قتل برسانند. مقامات داخلی مداخله نموده و مانع شدند و به او توصیه کردند که فوراً از شهر خارج شود. پدر از اسکو به تبریز رفت و با خانمی به نام قمر ازدواج نمود. پس از چندی به عشق آباد مهاجرت کرد و جلالیه خانم در سال 1300 شمسی در آنجا متولّد شد. گویا مقدّر بوده که این خانواده از ابتدا در معرض امتحان باشند، چون چند سال بعد به واسطه ی انقلاب کمونیستی در روسیه این خانواده به ایران برگشتند. جلالیه خانم در این موقع هفت ساله بود و در ایران شروع به تحصیل نمود و پس از اتمام دوران دبیرستان وارد دانشسرای تربیت معلّم شد و این دوره را با موفّقیت به اتمام رساند. به استخدام فرهنگ درآمد و برای معلّمی به زنجان عزیمت نمود. در سال 1332 با وجود احتیاج شدیدی که دولت به امثال او داشت به علّت بهائی بودن از خدمت دولت اخراج گردید. پس از دوازده سال نامه نگاری و اعتراض به منظور احقاق حق، ایشان را مجدّداً به کار دعوت کردند و به رضائیه (ارومیه) فرستادند. در همین سال های مأموریت در رضائیه، به منظور خدمات تبلیغی، مسافرتی به خارج از کشور نمود و از جمله به آلاسکا رفت. هرگز همسر اختیار نکرد، معلّم درس اخلاق بود، چند سال عضو محفل روحانی زنجان بود و از سال 1344 به عضویت محفل روحانی رضائیه انتخاب گردید. در سال 1360 به جرم عضویت در همین محفل با سایر اعضا دستگیر و زندانی شد تا بالاخره در نوزدهم اردیبهشت ماه 1361 شهید گردید.

  



فرستنده ی شرح حال: جناب آقای محمّد جعفر شیوائی.

پروازها و یادگارها، صفحه 118، تألیف ماه مهر گلستانه.
http://shohada-iran.blogspot.com/2012/10/blog-post_18.html

--------------------------------------------------------------

یادته گفتی و گفتم که چه تنگه قفسامون
توی این تنگی و وحشت چه میگیره نفسامون
تو می خواستی که فدا شی من می خواستم که رها شم
تو می خواستی که فنا شی من می خواستم که نباشم
چه غریبونه نگاهت در و دیوار رو نگاه کرد
انگار از تو آسمونها یه کسی تو رو صدا کرد
تو نگاه تو رضایت با غرور عاشقونه
شوق پرواز توی چشمات انگاری می ری به خونه
گفتی آروم زیره گوشم زندگی یه حرف پوچه
چرا ماندن و پوسیدن آخرش رفتن و کوچه
حرف هردومون یکی بود تو چه زیبا پر کشیدی
قفسو ساده شکستی چتر گل به سر کشیدی
حالا حتی آسمونها وسعتش به زیر پاته
می دونستی پر کشیدن بهترین راه نجاته
قدرتت قدر یه دنیا قلب تو مثل یه دریا
این حقارت واسه من بس تو اونجا و من اینجا
من تو مرداب زمینم تو به معبودت رسیدی
من توی بهت عمیقم تو به مقصودت رسیدی
اگه زندونم نباشه من توی دنیا اسیرم
تو تونستی پر کشیدی من می مونمومی میرم
یادته گفتی و گفتم که چه تنگه قفسامون
توی این تنگی و وحشت چه میگیره نفسامون
می دونی تا ابد هم یادت از دلم نمی ره
تو عقاب پر غروری دل پرنده ای اسیره


هما میرافشار

----------------------------------------------------------

Salim Fani .

خاطرات خانم هما میرافشار از خانم جلالیه مشتعل اسکوئی که بدلیل اعتقاد به آئین بهائی در اوایل انقلاب اسلامی اعدام شد.

https://youtu.be/lnGUMy9Itms

و این هم سروده ای از خانم هما میر افشار به یاد آن شهید جلیل.

یادته گفتی و گفتـــــم
که چه تنگه قفسامون
توی این تنگی وحشت
چه میگیره نفســامون
تو میخواستی‌که رها شی
من میخواستم که رهاشم
تو می‌خواستی که فداشی
من می‌خواستـم که نباشم
چه غریبونه نگاهـــــت
در و دیوارو نگاه کرد
انگار از تو آسمـــونـا
یه کسی‌تورو‌‌ صداکرد
تو نگاه تو رضایت
با غروری عاشقونه
شوق پرواز‌‌ توی چشمات
انگاری میری به خـ‌ــــونه
میدونی که تاابد هم
یادت از دلم نمـی‌ره
تو عقاب پـر غروری
دل پرنده ای اسیره
اگه زندونـــــم نبـــاشه
من توی دنیا اسیــــرم
تو تونستی پر کشیـدی
من می‌پوسم و می‌میرم

شعر از هما میر‌افشار








No comments:

Post a Comment