دکتر فرامرز سمندری
https://www.facebook.com/photo.php?fbid=296397460393430&set=a.296390870394089.77625.256792094353967&type=1&relevant_count=1
دکتر
فرامرز سمندری تنها اولاد پسر خانواده بود. والدین ایشان با وجود کثرت
فرزندان دختر، تعلّق خاطر بی حدّ و حصری به او داشتند. او از لحاظ حسن سلوک
و کردار، از کودکی نمونه ای برای همسالان خود بود. پدرش، جناب سمندری، در
سراسر عمر خود در محلّ س
کونتش در شهر بابل به خدمات شایسته ی امری قائم بود.
دکتر در سال ۱۳۱۱ در شهر بابل دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدائی و متوسّطه را در بابل همراه با فعّالیّت مستمرّ امری به پایان رساند. نهایت بی تکلّفی و سادگی را داشت و نمونه ی یک انسان واقعی بود و تا پایان عمر نیز حالتش تغییر نکرد. جناب سمندری علاقه ی وافری نیز به دوستان غیر بهائی خود داشت و همیشه حلّال مشکلات مادّی و معنوی آنها بود. منزل دکتر به صورت یک مجتمع مسکونی بود که قسمت عمده ی مخارجش با او بود و بندگان حق، چه یار و چه اغیار، تحت سرپرستی او قرار داشتند. پس از تحصیل در دانشگاه و اخذ دانشنامه ی پزشکی، در ایّام گذراندن وظیفه ی مقدّس سربازی، فقرا و ضعفا را هم از یاد نمی برد. پس از اتمام آن دوره، برای تحصیل و تخصّص، راهی غربت شد. بیش از هشت سال در کانادا مشغول تحصیل بود. در خاتمه ی آن مدّت، همسری انتخاب و با او ازدواج نمود. شهید مجید علاقه ی وافری به ایران داشت و می گفت: « من متعلّق به ایرانم و باید آنجا زندگی کنم و به همنوعان خود خدمت نمایم. موطنم، موطن جمال مبارک است و حاضر نیستم تمام دنیا را با ایران عوض نمایم.» همسر ایشان مسیحی بود که بعداً مؤمن به امرالله شد. این فامیل به ایران مراجعت کرد و تا اوائل انقلاب، دکتر سمندری با همسر و فرزندان خود در تبریز رحل اقامت افکند. بعد از انقلاب به علّت جوّ نامساعد محیط، خانواده را به خارج فرستاد و خود چون کوهی استوار باقی ماند و حاضر نشد دوستان همسنگر خود را تنها گذارد. دکتر سمندری در آن زمان به سمت استادی دانشگاه تبریز انتخاب و مشغول به کار شد. هربار که از تبریز جهت بازدید والدینش می آمد، افتخار ملاقات با او را داشتم و او داستان دستگیری مکرّر خویش را برایمان تعریف می کرد. آخرین باری که او را ملاقات کردیم به ما گفت: « شاید دیگر مرا نبینید.» یقین داشت روز وداع به سر آمده است و همه ی ما را در آغوش گرفت. وی عضو محفل روحانی تبریز بود و یار و غمگسار احبّا. آنچه در توان داشت برای رفاه و آسایش همنوعان دریغ نمی کرد. وی در مواقع فراغت به قصبات و قراء دورافتاده که فاقد جادّه بود می رفت و با وانت بار یا پیاده، با وسائل پزشکی که در اختیار داشت به مداوای مردم محروم آن سامان می پرداخت. آشنایان از گوشه و کنار ایران جهت مداوای بیماران خود عازم تبریز می شدند. با آغوش باز آنها را می پذیرفت. نام وی همه جا بر زبان بود. بالاخره پس از چندین بار دستگیری و بعد از دو ماه زندان انفرادی در بیست و دوم تیر ماه ۱۳۵۹ در سحرگاهان، او را با جناب یدالله آستانی در تبریز تیرباران نمودند.
خبر شهادتش به گوش والدین و دوستان و آشنایان رسید و همگی در تشییع جنازه اش شرکت نمودند. اجتماع عظیمی به صورت صف های منظّم، اعم از استادان دانشگاه، دانشجویان، بستگان و خویشاوندان و بالاخره دستجات دوستان و آشنایان شهید حرکت می کردند و ناله و فغان از همه جا شنیده می شد. تبریز یکپارچه غرق ماتم شد، زیرا می دیدیند کسی را از دست آنها ربوده اند که مانند پدری دلسوز غمگسارشان بود… واویلاکنان می گفتند: « دکتر یک انسان واقعی بود، چرا شهیدش کردند؟» چند هزار نفر تشییع جنازه کنندگان، از مأمورینی که در کنار آنها راه پیمائی می کردند، ذرّه ای واهمه و ترس نداشتند… سرانجام در گورستان از پیش تعیین شده به خاک سپرده شدند… ثمره ی ازدواج آن شهید سه فرزند بود که در کشور کانادا ساکن و به خدمت امر مشغولند.
تلخیص و اقتباس از نوشته ی جناب امیر نیازی، نشریه ی بانگ سروش.
پروازها و یادگارها صفحه ۲۵ تالیف ماه مهر گلستان
دکتر در سال ۱۳۱۱ در شهر بابل دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدائی و متوسّطه را در بابل همراه با فعّالیّت مستمرّ امری به پایان رساند. نهایت بی تکلّفی و سادگی را داشت و نمونه ی یک انسان واقعی بود و تا پایان عمر نیز حالتش تغییر نکرد. جناب سمندری علاقه ی وافری نیز به دوستان غیر بهائی خود داشت و همیشه حلّال مشکلات مادّی و معنوی آنها بود. منزل دکتر به صورت یک مجتمع مسکونی بود که قسمت عمده ی مخارجش با او بود و بندگان حق، چه یار و چه اغیار، تحت سرپرستی او قرار داشتند. پس از تحصیل در دانشگاه و اخذ دانشنامه ی پزشکی، در ایّام گذراندن وظیفه ی مقدّس سربازی، فقرا و ضعفا را هم از یاد نمی برد. پس از اتمام آن دوره، برای تحصیل و تخصّص، راهی غربت شد. بیش از هشت سال در کانادا مشغول تحصیل بود. در خاتمه ی آن مدّت، همسری انتخاب و با او ازدواج نمود. شهید مجید علاقه ی وافری به ایران داشت و می گفت: « من متعلّق به ایرانم و باید آنجا زندگی کنم و به همنوعان خود خدمت نمایم. موطنم، موطن جمال مبارک است و حاضر نیستم تمام دنیا را با ایران عوض نمایم.» همسر ایشان مسیحی بود که بعداً مؤمن به امرالله شد. این فامیل به ایران مراجعت کرد و تا اوائل انقلاب، دکتر سمندری با همسر و فرزندان خود در تبریز رحل اقامت افکند. بعد از انقلاب به علّت جوّ نامساعد محیط، خانواده را به خارج فرستاد و خود چون کوهی استوار باقی ماند و حاضر نشد دوستان همسنگر خود را تنها گذارد. دکتر سمندری در آن زمان به سمت استادی دانشگاه تبریز انتخاب و مشغول به کار شد. هربار که از تبریز جهت بازدید والدینش می آمد، افتخار ملاقات با او را داشتم و او داستان دستگیری مکرّر خویش را برایمان تعریف می کرد. آخرین باری که او را ملاقات کردیم به ما گفت: « شاید دیگر مرا نبینید.» یقین داشت روز وداع به سر آمده است و همه ی ما را در آغوش گرفت. وی عضو محفل روحانی تبریز بود و یار و غمگسار احبّا. آنچه در توان داشت برای رفاه و آسایش همنوعان دریغ نمی کرد. وی در مواقع فراغت به قصبات و قراء دورافتاده که فاقد جادّه بود می رفت و با وانت بار یا پیاده، با وسائل پزشکی که در اختیار داشت به مداوای مردم محروم آن سامان می پرداخت. آشنایان از گوشه و کنار ایران جهت مداوای بیماران خود عازم تبریز می شدند. با آغوش باز آنها را می پذیرفت. نام وی همه جا بر زبان بود. بالاخره پس از چندین بار دستگیری و بعد از دو ماه زندان انفرادی در بیست و دوم تیر ماه ۱۳۵۹ در سحرگاهان، او را با جناب یدالله آستانی در تبریز تیرباران نمودند.
خبر شهادتش به گوش والدین و دوستان و آشنایان رسید و همگی در تشییع جنازه اش شرکت نمودند. اجتماع عظیمی به صورت صف های منظّم، اعم از استادان دانشگاه، دانشجویان، بستگان و خویشاوندان و بالاخره دستجات دوستان و آشنایان شهید حرکت می کردند و ناله و فغان از همه جا شنیده می شد. تبریز یکپارچه غرق ماتم شد، زیرا می دیدیند کسی را از دست آنها ربوده اند که مانند پدری دلسوز غمگسارشان بود… واویلاکنان می گفتند: « دکتر یک انسان واقعی بود، چرا شهیدش کردند؟» چند هزار نفر تشییع جنازه کنندگان، از مأمورینی که در کنار آنها راه پیمائی می کردند، ذرّه ای واهمه و ترس نداشتند… سرانجام در گورستان از پیش تعیین شده به خاک سپرده شدند… ثمره ی ازدواج آن شهید سه فرزند بود که در کشور کانادا ساکن و به خدمت امر مشغولند.
تلخیص و اقتباس از نوشته ی جناب امیر نیازی، نشریه ی بانگ سروش.
پروازها و یادگارها صفحه ۲۵ تالیف ماه مهر گلستان
............................................................................................................
شهید بزرگوار جناب دکتر فرامرز سمندری
( وصیت نامهء شهید بزرگوار.استاد عزیزم جناب دکتر فرامرز سمندری )
هوالله
ای خدای پر عطای ذوالمنن،،،
واقف جان و دل و اسرار من،،،
در سحر ها مونس جانم توئی،،،
مطّلع بر سوز و حرمانم توئی،،،
هر دلی پيوست با ذکرت دمی،،،
جز غم تو می نجويد محرمی،،،
خون شود آن دل که بريان تو نيست،،،
کور به چشمی که گريان تو نيست،،،
در شبان تيره و تار ای قدير،،،
ياد تو در دل چو مصباح منير،،،
از عناياتت به دل روحی بدم،،،
تا عدم گردد ز لطف تو قدم،،،
در لياقت منگر و در قدر ها،،،
بنگر اندر فضل خود ای ذوالعطا،،،
اين طيور بال و پر اشکسته را،،،
از کرم بال و پری احسان نما .،،،، ع ع
امضاء فرامزسمندری.
-------------------------------------------
اینک شمه ای ازشرح حال آن شهید گرانقدر...
جناب دکتر فرامرز سمندری، در سال 1311 در شهر بابل دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در بابل همراه با فعالیت مستمر امری به پایان رساند و نهایت بی تکلّفی و سادگی را داشت و نمونه یک انسان واقعی بود و تا پایان عمر نیز حالتش تغییر نکرد. جناب سمندری علاقه وافری نیز به دوستان غیر بهائی خود داشت و همیشه حلّال مشکلات مادی و معنوی آنان بود. منزل دکتر، به صورت یک مجتمع مسکونی بود که قسمت عمده مخارجش با او بود و بندگان حق چه یار و چه اغیار تحت سرپرستی او قرار داشتند.
پس از تحصیل در دانشگاه و اخذ دانشنامه پزشکی، در ایام گذراندن خدمت سربازی، فقراء و ضعفاء را هم از یاد نمی برد. پس از اتمام آن دوره، برای تحصیل و تخصّص راهی غربت شد. بیش از هشت سال در کانادا مشغول تحصیل بود. در خاتمۀ آن مدت، همسری انتخاب و با او ازدواج نمود. ایشان علاقه وافری به ایران داشت و می گفت: " من متعلّق به ایرانم و باید آنجا زندگی کنم و به همنوعان خود خدمت نمایم. موطنم، موطن جمال مبارک (حضرت بهاءالله) است و حاضر نیستم تمام دنیا را با ایران عوض نمایم."
همسر ایشان مسیحی بود که بعداً مؤمن به امرالله شد. این خانواده به ایران مراجعت کرد و تا اوائل انقلاب، دکتر سمندری به همراه همسر و فرزندانش در تبریز رحل اقامت افکند. بعد از انقلاب به علّت جوّ نامساعد محیط، خانواده را به خارج فرستاد و خود چون کوهی استوار باقی ماند و حاضر نشد دوستان و هموطنان همسنگرش را تنها گذارد. دکتر سنمدری در آن زمان به سِمَت استادی دانشگاه تبریز انتخاب و مشغول به کار شد.
هر بار که از تبریز جهت بازدید والدینش می آمد افتخار ملاقات با او را داشتم و او داستان دستگیری مکرّر خویش را برایمان تعریف می کرد. آخرین باری که او را ملاقات کردیم، به ما گفت: شاید دیگر مرا نبینید. یقین داشت روز وداع سر رسیده و همه ما را در آغوش گرفت.
وی عضو محفل روحانی تبریز بود و یار و غمگُسار احبّا، آنچه در توان داشت برای رفاه و آسایش همنوعان دریغ نمی کرد. وی در مواقع فراغت به قصبات و قُراء دور افتاده که فاقد جاده بود، می رفت و با وانت بار یا پیاده، با وسائل پزشکی که در اختیار داشت به مداوای مردم محروم آن سامان می پرداخت. آَشنایان از گوشه و کنار ایران جهت مداوای بیماران خود عازم تبریز می شدند. با آغوش باز آنها را می پذیرفت نام وی همه جا بر سر زبان بود. بالاخره پس از چندین بار دستگیری و بعد از دو ماه زندان انفرادی، در بیست و دوم تیر ماه 1359 در سحرگاهان او را همراه با جناب یدالله آستانی، در تبریز، تیرباران نمودند.
خبر شهادتش به گوش والدین و دوستان و آشنایان رسید و همگی در تشییع جنازه اش شرکت نمودند و اجتماع عظیمی به صورت صف های منظم، اعمّ از استادان دانشگاه، دانشجویان، بستگان و خویشاوندان و بالاخره دستجات دوستان و آشنایان شهید، حرکت می کردند و ناله و فغان از همه جا شنیده می شد.
تبریز یکپارچه غرق ماتم شد زیرا می دیدند کسی را از دست آنها ربوده اند که مانند پدری دلسوز، غمگسارشان بود... واویلا کنان می گفتند دکتر یک انسان واقعی بود، چرا شهیدش کردند؟! چند هزار نفر تشییع کنندگان، از مأمورینی که در کنار آنها راهپیمائی می کردند، ذرّه ای واهمه و ترس نداشتند... سرانجام در گورستان از پیش تعیین شده به خاک سپرده شدند...
............................................................................................................
دکتر فرامرز سمندری یل مازندران
دکتر فرامرز سمندری یل مازندران
تازه دوره شش ساله طب عمومی اش را در تبریز تمام کرده بود که برای گذراندن خدمت
سربازی به طهران امد. قضای روزگار با من و چند تن از دوستانم همنشین و ملازم شد.چهره
صمیمی . اندیشه روشن. روح پر توان. اراده اهنین و صداقت اثر گذارش خیلی زود مرا به او
نزدیک کرد.
همین که خدمت سربازی را به پایان برد نخست به انگلستان رفت برای ورزیدگی بیشتر در زبان
انگلیسی و کوتاه زمانی بعد رهسپار کانادا شد برای گذراندن دوره تخص. اما پیش از این سفرها و
از همان زمان که هنوز مقیم طهران بود پنهان نکرد که از سفر به خارج قصدی جز به دست اوردن
بهترین تخصص . بازگشت به ایران و خدمت به دانشجویان دانشکده پزشکی و مردم شهری که به او
خلعت پزشکی پوشانده بود ندارد. وقتی که در اخرین حضور خود در جمع ما خطوط اصلی فکرش را
باز گفت مرا همچنان که دوستانم را از پیش اندیشی . انتظام ذهنی و حق شناسی خود به حیرت فرو برد.
از من بپذیرید که نقشه از پیش اراده شده او عینا به همان شکلی که طرح شده بود عملی گردید.
فرامرز از دیار بابل و دامان یک خانواده روستایی که در اطراف بابل به کشاورزی مشغول بودند بر امد.
از بخت خوش این خانواده بر اثر جذب انوار افتاب حقیقت نو شده بود و نوشدگی را به فرزندان خود
بخصوص فرامرز باز تاب داد. فرامرز ادوار نوباوگی . کودکی . دبستان و دبیرستان را در بابل گذراند
وسپس بار سفر به سوی تبریز بست. به عزم انکه پزشک شود.
حال و هوای تبریز او را گرفت بدان شهر دل سپرد و این دلدادگی تا واپسین دم حیاتش ادامه یافت. شهر
تبریز فرامرز را با پوشاندن جبه پزشکی بدرقه کرد و پس از ده سال باز پس گرفت تا با او سرانجام همان
کند که 130 سال پیش از ان با مبشر اعظم شیراز و زنوزی جانباز کرده بود.
فرامرز ضمن گذراندن تخصص در کانادا با دختری از اهالی ان کشور به نام انیتا که او نیز در کادر پزشکی
مشغول بود اشنا شد . پس از بازگشت به ایران ان دختر را به طهران دعوت کرد و با کسب اجازه والدین خود
و انیتا به ائین بهائی و رسم پاکیزه ایرانی با او پیمان زناشویی بست. از ان زوج سه فرزند به نامهای کیومرث
مریم و کامیار پدید امد.
دکتر سمندری پس از انقلاب خانواده اش را به امریکا منتقل کرد و خود نیز دو بار هر بار برای مدتی کوتاه
به انها پیوست. با انکه می توانست در همانجا بماند و بر نگردد و به حرفه خود در امریکا یا کانادا ادامه دهد
به ایران بازگشت. بازگشت تا وظایف دو گانه تدریس شاگردان و معالجه بیمارانش که چشم نیاز به او دوخته
بودند معوق نماند.
فرنگیس خانم خواهر دکتر سمندری می گوید پدر پیر و عده ای از همکاران نیک اندیش فرامرز به او
توصیه کردند که برود و دیگر بر نگردد جوابش این بود که حتی اکر از دانشگاه بیرونم کنند ایران را
ترک نخواهم کرد.فرنگیس خانم اضافه می کند. او هیچوقت مطب شخصی باز نکرد در عوض وقت خود را
تماما به معا لجه و مداوای انبوه بیماران بیمارستان دانشگاه اختصاص داد. توی انقلاب تنها استادی بود که
با اتوبوس خود را به دانشگاه رساند.و در سر کلاس درس حاضر شد.در حالیکه به خاطر اعتصابات جز
خودش هیچ ذیروحی در ان کلاس حاضر نبود.مردم صمیمانه او را دوست داشتند. کسا نی که او را به بند
کشیده بودند از ان هراس داشتند که مبادا مردم از جریان بازداشت او باخبر شوند به همین دلیل او را در حیاط
زندان گردش نمی دادند. در کمتر از سه ماهی که زندانی بود زندانبانان سه بار مجبور شدند او را به دیدار
بیماران صعب العلاج ببرند. با انکه به هنگام بازدید ان بیماران لباس زندانیان را به تن داشت هر بار انترنها
جلوی پای او بپا خواستند و ادای احترام کردند. به شنیدن خبر اعدامش پزشکان همکارش غرق در اندوه
شدند. نظا فتچی بخش به صدای بلند می گریست. تا نه روز در خانه دکتر بسته نشد مردم دسته دسته برای
ادای احترام می امدند و می رفتند.
قبل از اعدامش رئیس نظام پزشکی تبریز رفت طهران پیش ایت الله بهشتی رئیس قوه قضاییه وقت و به او
گفت دکتر سمندری در رشته خودش بهترین متخصص ماست و نزد همه از همکار و غیر همکار بسیار محبوب
است. ترتیبی بدهید که ازاد شود و به پست خود برگردد. ایت الله بهشتی در جواب گفته بود کافی است یک کلمه
بگوید بهائی نیستم بلافاصله ازادش می کنم و با هواپیمای اختصاصی می فرستمش پیش زن و بچه اش. رئیس نظام
پزشکی شادی کنان به تبریز باز گشت و یکسره رفت زندان پیش فرامرز و طلب را با او در میان گذاشت.
در تمام مدتی که رئیس نظام پزشکی صحبت می کرد فرامرز پشت به او و رو به پنچره ایستاده بود . وقتی حرف
های رئیس نظام پزشکی تمام شد رویش را به سمت او برگرداند و گفت. این چه حرفی است که می زنید من بهائی
هستم و نمی توانم خلاف بگویم تمام قضایا سر همین یک کلمه است.
مانا باد خاطره حیات بخشش....
انگلیسی و کوتاه زمانی بعد رهسپار کانادا شد برای گذراندن دوره تخص. اما پیش از این سفرها و
از همان زمان که هنوز مقیم طهران بود پنهان نکرد که از سفر به خارج قصدی جز به دست اوردن
بهترین تخصص . بازگشت به ایران و خدمت به دانشجویان دانشکده پزشکی و مردم شهری که به او
خلعت پزشکی پوشانده بود ندارد. وقتی که در اخرین حضور خود در جمع ما خطوط اصلی فکرش را
باز گفت مرا همچنان که دوستانم را از پیش اندیشی . انتظام ذهنی و حق شناسی خود به حیرت فرو برد.
از من بپذیرید که نقشه از پیش اراده شده او عینا به همان شکلی که طرح شده بود عملی گردید.
فرامرز از دیار بابل و دامان یک خانواده روستایی که در اطراف بابل به کشاورزی مشغول بودند بر امد.
از بخت خوش این خانواده بر اثر جذب انوار افتاب حقیقت نو شده بود و نوشدگی را به فرزندان خود
بخصوص فرامرز باز تاب داد. فرامرز ادوار نوباوگی . کودکی . دبستان و دبیرستان را در بابل گذراند
وسپس بار سفر به سوی تبریز بست. به عزم انکه پزشک شود.
حال و هوای تبریز او را گرفت بدان شهر دل سپرد و این دلدادگی تا واپسین دم حیاتش ادامه یافت. شهر
تبریز فرامرز را با پوشاندن جبه پزشکی بدرقه کرد و پس از ده سال باز پس گرفت تا با او سرانجام همان
کند که 130 سال پیش از ان با مبشر اعظم شیراز و زنوزی جانباز کرده بود.
فرامرز ضمن گذراندن تخصص در کانادا با دختری از اهالی ان کشور به نام انیتا که او نیز در کادر پزشکی
مشغول بود اشنا شد . پس از بازگشت به ایران ان دختر را به طهران دعوت کرد و با کسب اجازه والدین خود
و انیتا به ائین بهائی و رسم پاکیزه ایرانی با او پیمان زناشویی بست. از ان زوج سه فرزند به نامهای کیومرث
مریم و کامیار پدید امد.
دکتر سمندری پس از انقلاب خانواده اش را به امریکا منتقل کرد و خود نیز دو بار هر بار برای مدتی کوتاه
به انها پیوست. با انکه می توانست در همانجا بماند و بر نگردد و به حرفه خود در امریکا یا کانادا ادامه دهد
به ایران بازگشت. بازگشت تا وظایف دو گانه تدریس شاگردان و معالجه بیمارانش که چشم نیاز به او دوخته
بودند معوق نماند.
فرنگیس خانم خواهر دکتر سمندری می گوید پدر پیر و عده ای از همکاران نیک اندیش فرامرز به او
توصیه کردند که برود و دیگر بر نگردد جوابش این بود که حتی اکر از دانشگاه بیرونم کنند ایران را
ترک نخواهم کرد.فرنگیس خانم اضافه می کند. او هیچوقت مطب شخصی باز نکرد در عوض وقت خود را
تماما به معا لجه و مداوای انبوه بیماران بیمارستان دانشگاه اختصاص داد. توی انقلاب تنها استادی بود که
با اتوبوس خود را به دانشگاه رساند.و در سر کلاس درس حاضر شد.در حالیکه به خاطر اعتصابات جز
خودش هیچ ذیروحی در ان کلاس حاضر نبود.مردم صمیمانه او را دوست داشتند. کسا نی که او را به بند
کشیده بودند از ان هراس داشتند که مبادا مردم از جریان بازداشت او باخبر شوند به همین دلیل او را در حیاط
زندان گردش نمی دادند. در کمتر از سه ماهی که زندانی بود زندانبانان سه بار مجبور شدند او را به دیدار
بیماران صعب العلاج ببرند. با انکه به هنگام بازدید ان بیماران لباس زندانیان را به تن داشت هر بار انترنها
جلوی پای او بپا خواستند و ادای احترام کردند. به شنیدن خبر اعدامش پزشکان همکارش غرق در اندوه
شدند. نظا فتچی بخش به صدای بلند می گریست. تا نه روز در خانه دکتر بسته نشد مردم دسته دسته برای
ادای احترام می امدند و می رفتند.
قبل از اعدامش رئیس نظام پزشکی تبریز رفت طهران پیش ایت الله بهشتی رئیس قوه قضاییه وقت و به او
گفت دکتر سمندری در رشته خودش بهترین متخصص ماست و نزد همه از همکار و غیر همکار بسیار محبوب
است. ترتیبی بدهید که ازاد شود و به پست خود برگردد. ایت الله بهشتی در جواب گفته بود کافی است یک کلمه
بگوید بهائی نیستم بلافاصله ازادش می کنم و با هواپیمای اختصاصی می فرستمش پیش زن و بچه اش. رئیس نظام
پزشکی شادی کنان به تبریز باز گشت و یکسره رفت زندان پیش فرامرز و طلب را با او در میان گذاشت.
در تمام مدتی که رئیس نظام پزشکی صحبت می کرد فرامرز پشت به او و رو به پنچره ایستاده بود . وقتی حرف
های رئیس نظام پزشکی تمام شد رویش را به سمت او برگرداند و گفت. این چه حرفی است که می زنید من بهائی
هستم و نمی توانم خلاف بگویم تمام قضایا سر همین یک کلمه است.
مانا باد خاطره حیات بخشش....
نقل از مجله پیام بهائی
شماره296 سال 2004
No comments:
Post a Comment